اشعار منسوب به خیام
نوشته شده توسط : برهان بازوند

آمد سحري ندا ز ميخانه ي ما.كاي رند خراباتي ديوانه ما.برخيز كه پر كنيم پيمانه ز مي . زان پيش كه پر كنند پيمانه ي ما

 

تا بتواني رنجه مگردان كس را. بر آتش خشم خويش منشان كس را.گر راحت جاودان طمع ميداري .ميرنج و مرنجان كس را

زين دهر كه بود مدتي منزل ما. نامد به جز از بلا و غم حاصل ما.افسوس كه حل نگشت يك مشگل ما . رفتيم و هزار حسرت اندر دل ما

عاشق همه ساله مست و شيدا بادا.ديوانه و شوريده و رسوا بادا.در هوشياري غصه هر چيز خوريم . چون مست شديم هرچه بادا بادا

گر مي نخوري طعنه مزن مستان را. بنياد مكن تو حيله و دستان را.تو غره مشوبدانكه مي مينخوري. صد كار كني كه ميغلامست آنرا

هر چند كه رنگ و روي زيباست مرا. چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا . معلوم نشد كه در طربخانه ي خاك . نقاش ازل بهر چه آراست مرا

با بط ميگفت ماهئي در تب و تاب . باشد كه بجوي رفته بازآيد آب ؟ . بط گفت كه چون من و تو گشتيم كباب . دنيا پس مرگ ما چه دريا چه سراب

چندان بخورم شراب كاين بوي شراب . آيد ز تراب چون روم زير تراب . گر بر سر خاك من رسد مخموري . از بوي شراب من شود مست و خراب

روزي كه دو مهلتست مي خور، مي ناب . كاين عمر دو روزه بر نگردد،درياب. داني كه جهان رو به خرابي دارد. تو نيز شب و روز ميباش خراب

آن به كه درين زمانه كم گيري دوست . با اهل زمانه صحبت از دور نكوست . آنكس كه تو را بجملگي تكيه بر اوست . چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست

ابر آمد و بر سر سبزه گريست. بي باده ي گلرنگ نمي بايد زيست . اين سبزه كه امروز تماشاگه ماست. تا سبزه ي خاك ما تماشاگه كيست

اجزاي پياله را كه درهم پيوست. بشكستن آن روا نمي دارد مست. چندين سر و پاي نازنين و كف دست. از مهر كه پيوست و بكين كه شكست؟

از منزل كفر تا به دين يك نفس است. وز عالم شك تا به يقين يك نفس است. اين يك نفس عزيز را خوش ميدار. چون حاصل عمر ما همين يك نفس است.

امروز ترا دسترس فردا نيست. و انديشه ي فردا بجز سودا نيست. ضايع مكن اين دم ار دلت شيدا نيست. كاين باقي عمر را بقا پيدا نيست

اي آمده از عالم روحاني تفت. حيران شده در چهار و پنج و شش و هفت. مي خور چو نداني ز كجا امده اي . خوش باش ،نداني به كجا خواهي رفت

اي چرخ فلك خرابي از كينه تست. بيدادگري پيشه ي ديرينه ي تست. اي خاك اگر سينه ي تو بشكافند . بس گوهر قيمتي كه در سينه ي تست

اي دل چو زمانه مي كند غمناكت. ناگه برود زتن روان پاكت. بر سبزه نشين بكام دل روزي چند . زآن پيش كه سبزه بردمد از خاكت

ايزد چو گل وجود ما مي آراست. دانست ز فعل ما چه برخواهد خواست. بي حكمش نيست هر گناهي كه مراست. پس سوختن روز قيامت ز كجاست

اي مرد خرد حديث فردا هوس است. در دهر زدن لاف سخنها هوس است. امروز چنين هر كه خردمند كس است. داند كه همه جهان همين يك نفس است

اين كوزه چو من عاشق زاري بودست. در بند سر و زلف نگاري بودست. اين دسته كه بر گردن او مي بيني . دستي است كه بر گردن ياري بودست

اي واي بر آن دل كه در او سوزي نيست. سودا زده ي مهر دل افروزي نيست. روزي كه تو بي عشق بسر خواهي برد. ضايع تر از آن روز ترا روزي نيست

با باده نشين كه ملك محمود اينست. وز چنگ شنو كه لحن داود اينست. از نامده و رفته دگر ياد مكن. حالي خوش باش كه مقصود اينست

با مطرب و مي،حور سرشتي گر هست. يا آب روان و لب كشتي گر هست. به زين مطلب دوزخ فرسوده متاب. حقا كه جز اين نيست بهشتي گر هست

بر چهره ي گل نسيم نوروز خوشست. در صحن چمن روي دل افروز خوشست. از دي كه گذشت هر چه گويي خوش نيست. خوش باش و ز دي مگو كه امروز خوشست

برخيز وبده باده چه جاي سخن است. كامشب دهن تنگ تو روزي من است. ما را چو رخ خويش مي گلگون ده. كاين توبه من چو زلف تو پر شكن است

بر لوح نشان بودنيها بودست. پيوسته قلم ز نيك و بد فرسودست. در روز ازل هرآنچه بايست بداد. غم خوردن و كوشيدن ما بيهودست

پيش از من و تو ليل و نهاري بودست. گردنده فلك نيز بكاري بودست.زنهار قدم بخاك آهسته نهي . كان مردمك چشم نگاري بودست

تا بازشناسم من اين پاي زدست. اين چرخ فرومايه مرا دست ببست. افسوس كه در حساب خواهند نهاد. عمري كه مرا بي مي و معشوقه گذشت

تا كي ز چراغ مسجد و دود كنشت.تا چند زيان دوزخ و سود بهشت. رو بر سر لوح بين كه استاد قضا. روز ازل آنچه بودني بود نوشت

چون آب به جويبار و چون باد به دشت. روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت. هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت. روزي كه نيامدست و روزي كه گذشت

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست. برخيز و به جام باده كن عزم درست.كين سبزه كه امروز تماشاگه تست. فردا همه از خاك تو برخواهد رست

چون كار نه بر مراد ما خواهد رفت. انديشه و جهد ما كجا خواهد رفت. پيوسته نشسته ايم در حسرت آنك.دير آمده ايم و زود مي بايد رفت

چون لاله به نوروز قدح گير بدست. با لاله رخي اگر ترا فرصت هست. مي نوش به خرمي كه اين چرخ كبود. ناگاه ترا چو خاك گرداند پست

خاكي كه به زير پاي هر حيوانيست. كف صنمي و چهره ي جانانيست. هر خشت كه بر كنگره ي ايوانيست. انگشت وزير يا سر سلطانيست

در پرده ي اسرار كسي را ره نيست. زين تعبيه جان هيچكس آگه نيست. جز در دل خاك هيچ منزلگه نيست. مي خور كه چنين فسانه ها كوته نيست

در خواب بدم مرا خردمندي گفت. كز خواب كسي را گل شادي نشكفت.كاري چه كني كه با اجل باشد جفت. مي خور كه به زير خاك مي بايد خفت

در دهر بر نهال تحقيق نرست. زيرا كه درين راه كسي نيست درست. هر كس زده است دست در شاخي سست. امروز چو دي شمار و فردا چو نخست

در فصل بهار اگر بتي حور سرشت. يك ساغر مي دهد مرا بر لب كشت. گرچه بر هر كس اين سخن باشد زشت. از سگ بترم اگر كنم ياد بهشت

در هر دشتي كه لاله زاري بودست. آن لاله ز خون شهرياري بودست. هو برگ بنفشه كز زمين مي رويد. خاليست كه بر رخ نگاري بودست

درياب كه از روح جدا خواهي رفت. در پرده ي اسرار خدا خواهي رفت. خوش باش ،نداني ز كجا امده اي . مي نوش نداني به كجا خواهي رفت

دل سر حيات اگر كماهي دانست. در مرگ هم اسرار الهي دانست. امروز كه با خودي ندانستي هيچ . فردا كه ز خود روي چه خواهي دانست

دوران جهان بي مي و ساقي هيچ است. بي زمزمه ي ناي عراقي هيچ است. هر چند در احوال جهان مينگرم. حاصل همه عشرتست و باقي هيچ است

دوري كه در او آمدن و رفتن ماست. آن را نه بدايت نه نهايت پيداست. كس مي نزند دمي در اين معني راست. كاين آمدن از كجا و رفتن به كجاست

زان باده كه عمر را حيات دگر است. پر كن قدحي گرچه ترا درد سر است.برنه بكفم كه كار عالم سمر است. بشتاب پسر كه عمر ما درگذر است

زهر است غم جهان و مي ترياكت. ترياك خوري ز زهر نبود باكت. با سبزه خطان به سبزه زاري مي خور . زان پيش كه سبزه بردمد از خاكت

سيم ارچه نه مايه ي خردمندان است. بي سيمان را باغ جهان زندان است. از دست تهي بنفشه سر بر زانوست. در كيسه ي زر دهان گل خندان است

عالم همه محنتست و ايام غم است. گردون همه آفتست و گيتي ستم است. في الجمله چو در كار جهان مينگرم. آسوده كسي نيست و گر هست كم است

عمري است كه مداحي مي ورد منست. واسباب مي است هرچه در گرد منست. زاهد اگر استاد تو عقلست اينجا. خوش باش كه استاد تو شاگرد منست

گر از پي شهوت و هوا خواهي رفت. از من خبرت كه بي نوا خواهي رفت. بنگر چه كسي و از كجا آمده اي . مي دان كه چه كه مي كني،كجا خواهي رفت

گردون نگري ز عمر فرسوده ي ماست. جيحون اثري ز اشك آلوده ي ماست. دوزخ شرري ز رنج بيهوده ماست. فردوس دمي ز وقت آسوده ي ماست

گر گل نبود نصيب ما خار بس است. ور نور بما نميرسد نار بس است. گر خرقه و خانقاه و شيخي نبود. ناقوس و كليسيا و زنار بس است

ماهي اميد عمرم از دست برفت. بي فايده عمر چون شب مست برفت. عمرم كه ازو دمي جهاني ارزد. افسوس كه رايگانم از دست برفت

مي خوردن من نه از براي طربست. نزبهر نشاط و ترك ادبست. خواهم كه دمي ز خويشتن باز رهم . مي خوردن و مست بودنم زين سببست

مي خوردن و شاد بودن آئين منست. فارغ بودن ز كفر و دين، دين منست. گفتم به عروس دهر كابين تو چيست. گفتا دل خرم تو كابين منست

مي خور كه به زير گل بسي خواهي خفت. بي مونس و بي رفيق و بي همدم و جفت. زنهار به كس مگو تو اين راز نهفت. هر لاله كه پژمرد نخواهد بشكفت

مي نوش كه عمر جاوداني اينست. خود حاصلت از عمر جواني اينست. هنگام گل و ملست و ياران سرمست. خوش باش دمي كه زندگاني اينست

نه لايق مسجدم و نه در خورد كنشت. ايزد داند گل مرا از چه سرشت. چون كافر درويشم و چون قحبه ي زشت. نه دين و نه دنيا و نه اميد بهشت

نيكي و بدي كه در نهاد بشر است. شادي و غمي كه در قضا و قدر است. با چرخ مكن حواله كاندر ره عشق . چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است

هر چند كه از گناه بدبختم و زشت. نوميد نيم چو بت پرستان ز كنشت. اما سحري كه ميرم از مخموري . مي خواهم و معشوق،چه دوزخ چه بهشت

هر ذزه كه بر روي زميني بودست. خورشيد رخي،زهره جبيني بودست. گرد از رخ نازنين به آزرم فشان. كان هم رخ خوب نازنيني بودست

هر سبزه كه بر كنار جوئي رسته است. گوئي ز لب فرشته خوئي رسته است. پا بر سر هر سبزه به خواري ننهي . كان سبزه ز خاك لاله روئي رسته است

هر كه رقمي زعقل در دل بنگاشت. يك لحظه ز عمر خويش ضايع نگذاشت. يا در طلب رضاي ايزد كوشيد. يا راحت خود گزيد وساغر برداشت

هشدار كه روزگار شور انگيز است. ايمن منشين كه تيغ دوران تيز است. در كام تو گر زمانه لوزينه نهد. زنهار فرو مبر كه زهرآميز است

ياري كه دلم ز بهر او زار شدست. او جاي دگر به غم گرفتار شدست. من در طلب علاج خود چون كوشم. چون آنكه طبيب ماست بيمار شدست

تا بتواني غم جهان هيچ مسنج. بر دل منه از آمده و نامده رنج . خوش ميخور و ميباش درين دير سپنج . با خود نبري جويي اگر داري گنج

بنگر ز جهان چه طرف بر بستم،هيچ . وز حاصل عمر چيست در دستم،هيچ . شمع طربم ولي چو بنشستم، هيچ . من جام جمم ولي چو بشكستم،هيچ

آنانكه بكار عقل در ميكوشند . هيهات كه جمله گاو نر ميدوشند . آن به كه لباس ابلهي درپوشند. كامروز بعقل تره مي نفروشند

آنانكه كهن شدند و آنانكه نوند. هر يك به مراد خويش لختي بدوند. اين كهنه جهان به كس نماند جاويد. رفتند و رويم و ديگر آيند و روند

آنرا منگر كه ذو فنون آيد مرد . در عهد و وفا نگر كه چون آيد مرد . از عهده ي عهد اگر برون آيد مرد . از هرچه گمان بري فزون آيد مرد

آن كس كه زمين و چرخ و افلاك نهاد . بس داغ كه او بر دل غمناك نهاد . بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشك . در طبل زمين و حقه خاك نهاد

آن قوم كه سجاده پرستند خرند . زيرا كه بزير بال سالوس درند . وين از همه طرفه تر كه در پرده ي زهد . اسلام فروشند و ز كافر بترند

آنانكه درآمدند و در جوش شدند. آشفته ي ناز و طرب و نوش شدند. خوردند پياله ي و خاموش شدند. در خواب عدم جمله هم آغوش شدند

اين چرخ كه با كسي نميگويد راز. كشته بستم هزار محمود و اياز. مي خور كه بكس عمر دوباره ندهند. هركس كه شد از جهان نمي آيد باز

با تو به خرابات اگر گويم راز. به زانكه به محراب كنم بي تو نماز. اي اول و اي آخر خلقان همه تو. خواهي تو مرا بسوز و خواهي بنواز

با مردم پاك و اهل و عاقل آميز. وز نااهلان هزار فرسنگ گريز. ار زهر دهد ترا خردمند بنوش. ور نوش رسد ز دست نا اهل بريز

گر گوهر طاعتت نسفتم هرگز. گرد گنه از چهره نرفتم هرگز. با اين همه نوميد نيم از كرمت. زان رو كه يكي را دو نگفتم هرگز

آورد باضطرارم اول بوجود. جز حيرتم از حيات چيزي نفزود. رفتيم باكراه و ندانيم چه بود. زين آمدن و بودن و رفتن مقصود

از آمدنم نبود گردون را سود. وز رفتن من جلال و جاهش نفزود. وز هيچكس نيز دو گوشم نشنود. كاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود

از رفته قلم هيچ دگرگون نشود. وز خوردن غم بجز جگر خون نشود. گر در همه عمر خويش خونابه خوري. يك قطره از آنكه هست افزون نشود

از واقعه اي ترا خبر خواهم كرد. و آنرا به دو حرف مختصر خواهم كرد. با عشق تو در خاك فرو خواهم شد. با مهر تو سر ز خاك بر خواهم كرد

افسوس كه سرمايه ز كف بيرون شد. وز دست اجل بسي جگرها خون شد. كس نامد از آن جهان كه پرسم از وي . كاحوال مسافران دنيا چون شد

افسوس كه نامه ي جواني طي شد. وان تازه بهار زندگاني دي شد. آن مرغ طرب كه نام او بود شباب. فرياد، ندانم كه كي آمد ،كي شد

اي بس كه نباشيم و جهان خواهد بود. ني نام ز ما و ني نشان خواهد بود. زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل. زين پس چو نباشم همان خواهد بود

اين چرخ فلك بسي چو ما كشت و درود. غم خوردن بيهوده نمي دارد سود. پر كن قدحي و بر كفم برنه زود. تا باز خورم كه بودنيها همه بود

اين قافله عمر عجب مي گذرد. درياب دمي كه با طرب مي گذرد. ساقي غم فرداي حريفان چه خوري. پيش آر پياله را كه شب مي گذرد

با اين كه شراب پرده ي ما بدريد. تا جان دارم نخواهم از باده بريد. من در عجبم كه مي فروشان كايشان. به زانچه فروشند چه خواهند خريد

با مي بكنار جوي مي بايد بود. وز غصه كنار جوي مي بايد بود. چون عمر گرانمايه ي ما ده روز است. خندان لب و تازه روي مي بايد بود

تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد. چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد. گر چشمه ي زمزمي و گر آب حيات. آخر به دل خاك فرو خواهي شد

تا خاك مرا بقالب آميخته اند. بس فتنه كه زين خاك برانگيخته اند. من بهتر از اين نميتوانم بودن. كز بوته مرا چنين برون ريخته اند

جانم بفداي آنكه او اهل بود. سر در قدمش اگر نهم سهل بود. خواهي كه بداني به بقين دوزخ را. دوزخ به جهان صحبت نا اهل بود

چون هر نفست ز زندگاني گذرد. مگذار كه جز بشادماني گذرد. زنهار كه سرمايه ي اين ملك وجود. عمرست چنان كش گذراني گذرد

خوش باش كه عالم گذران خواهد بود. جان در پي تن نعره زنان خواهد بود. اين كاسه سرها كه تو بيني،فردا. زير لگد كوزه گران خواهد بود

خوش باش كه غصه بيكران خواهد بود. بر چرخ قران اختران خواهد بود. خشتي كه ز قالب تو خواهند زدن. ايوان و سراي ديگران خواهد بود

در دل نتوان درخت اندوه نشاند. همواره كتاب خرمي بايد خواند. مي بايد خورد و كام دل بايد راند. پيداست كه چند در جهان خواهي ماند

در دهر كسي به گلعذاري نرسيد. تا بر دلش از زمانه خاري نرسيد. در شانه نگر كه تا بصد دنده نشد. دستش بسر زلف نگاري نرسيد

در دهر هرآنكه نيم ناني دارد. وز بهر نشست آشياني دارد. نه خادم كس بود نه مخدوم كسي. گو شاد بزي كه خوش جهاني دارد

درياب كه از روح جدا خواهي شد. در پرده ي اسرار فنا خواهي شد. مي نوش نداني ز كجا آمده اي. خوش باش نداني بكجا خواهي شد

دست چو مني كه جام و ساغر گيرد. حيف است كه آن دفتر و منبر گيرد. تو زاهد خشكي و منم فاسق تر. آتش نشنيده ام كه در تر گيرد

دهقان قضا بسي چو ما كشت و درود. غم خوردن بيهوده نمي دارد سود. پر كن قدح مي بكفم درنه زود. تا باز خورم كه بودنيها همه بود

ديدم بسر عمارتي مردي فرد. كو گل به لگد ميزد و خوارش ميكرد. وآن گل به زبان حال با او ميگفت. ساكن كه چو من بسي لگد خواهي خورد

صياد ازل كه دانه در دام نهاد. صيدي بگرفت و آدمش نام نهاد. هر نيك و بدي كه ميرود در عالم. او مي كند و بهانه بر عام نهاد

عشقي كه مجازي بود آبش نبود. چون آتش نيم مرده تابش نبود. عاشق بايد كه سال و ماه و شب و روز. آرام و قرار و خورد و خوابش نبود

عمرت تا كي به خود پرستي گذرد. يا در پي نيستي و هستي گذرد. مي نوش كه عمري كه اجل در پي اوست. آن به كه به خواب يا به مستي گذرد

كس مشكل اسرار ازل را نگشاد. كس يك قدم از نهاد بيرون ننهاد. من مي نگرم ز مبتدي تا استاد. عجز است به دست هر كه از مادر زاد

كم كن طمع جهان و مي زي خرسند. وز نيك و بد زمانه بگسل پيوند. مي در كف و زلف دلبري گير كه زود. هم بگذرد و نماند اين روزي چند

گر باده به كوه دهي رقص كند. ناقص بود آنكه باده را نقص كند. از باده مرا توبه چه فرمايي. روحيست كه او تربيت شخص كند

گويند بهشت و حور عين خواهد بود. آنجا مي ناب و انگبين خواهد بود. گر ما مي و معشوق گزيديم چه باك. چون عاقبت كار همين خواهد بود

گويند بهشت و حور و كوثر باشد. جوي مي و شهد وشير و شكّر باشد. پر كن قدح باده و بر دستم نه. نقدي ز هزار نسيه بهتر باشد

گويند كه ماه رمضان گشت پديد. من بعد بگرد باده نتوان گرديد. در آخر شعبان بخورم چندان مي. كاندر رمضان مست بيفتم تا عيد

مگذار كه غصه در كنارت گيرد. و اندوه محال روزگارت گيرد. مگذار كتاب و لب آب و لب كشت. زان پيش كه خاك در حصارت گيرد

مي خور كه تنت بخاك در ذره شود. خاكت پس از آن پياله و خمره شود. از دوزخ و از بهشت فارغ مي باش. عاقل به چنين چيز چرا غره شود

مي خور كه ز دل قلّت و كثرت ببرد. وانديشه ي هفتاد و دو ملت ببرد. پرهيز مكن ز كيميايي كه از او . يك جرعه خوري هزار علت ببرد

مي گرچه حرامست،ولي تا كه خورد. آنگاه كه چه مقدار و دگر با كه خورد. هرگاه كه اين سه شرط شد راست بگو. مي را نخورد مردم دانا كه خورد

هر لذت و راحتي كه خلاق نهاد. از بهر مجردان در آفاق نهاد. هركس كه ز طاق منقلب گشت به جفت. آسايش خود ببرد و بر طاق نهاد

يك جام شراب صد دل و دين ارزد. يك جرعه ي مي مملكت چين ارزد. جز باده لعل نيست در روي زمين. تلخي كه هزار جان شيرين ارزد

از گردش روزگار بهري بر گير. بر تخت طرب نشين،بكف ساغر گير. از طاعت و معصيت خدا مستغني است. باري تو مراد خود ز عالم برگير

اي دوست غم جهان بيهوده مخور. بيهوده غم جهان فرسوده مخور. چون بود گذشت و نيست نابود پديد. خوش باش و غم بوده و نابوده مخور

اين اهل قبور خاك گشتند و غبار. هر ذره ز هر ذره گرفتند كنار. آه اين چه شرابيست كه ناخورده درست. بيخود شده و بيخبرند از همه كار

با يار چو آرميده باشي همه عمر. لذات جهان چشيده باشي همه عمر. هم آخر كار رحلتت خواهد بود. خوابي باشد كه ديده باشي همه عمر

دي گوزه گري بديدم اندر بازار. بر پاره گلي لگد همي زد بسيار. وآن گل به زبان حال با او مي گفت. من همچو تو بوده ام مرا نيكو دار

عمرت چه دو صد بود چه سيصد چه هزار. زين كهنه سراي برون برندت ناچار. گر پادشهي و گر گداي بازار. اين هر دو به يك نرخ بود آخر كار

گر باده خوري تو با خردمندان خور. يا با صنمي لاله رخ و خندان خور. بسيار مخور ورد مكن فاش مساز.اندك خور و گهگاه خور و پنهان خور

از جمله ي رفتگان اين راه دراز. بازآمده اي كو كه خبرم گيرم باز. هان بر سر اين دو راهه ي آز و نياز. چيزي نگذاري كه نمي آيي باز

اي دل چو حقيقت جهان هست مجاز. چندين چه خوري تو غم ازين رنج دراز. تن را به قضا سپار و با درد بساز. كاين رفته قلم ز بهر تو نايد باز

لب بر لب كوزه بردم از غايت آز.  تا زو طلبم واسطه ي عمر دراز. با من به زبان حال ميگفت اين راز. عمري چو تو بوده ام دمي با من ساز

معشوقه كه عمرش چو غمم باد دراز. امروز بنو تلطفي كرد آغاز. بر چشم من انداخت دمي چشم و برفت. يعني كه نكويي كن و در آب انداز

از حادثه ي زمان زاينده مترس. وز هرچه رسد چو نيست پاينده مترس. اين يكدم عمر را بعشرت بگذار. از رفته مينديش و ز آينده مترس

خيام اگر ز باده مستي خوش باش. با ماه رخي اگر نشستي خوش باش. چون عاقبت كار جهان نيستي است. انگار كه نيستي،چو هستي خوش باش

در كارگه كوزه گري رفتم دوش. ديدم دوهزار كوزه گويا و خموش. هر يك به زبان حال با من گفتند. كو كوزه گر و كوزه خر و كوزه فروش

زان روح كه راح ناب ميخوانندش. تيمار دل خراب مي خوانندش. جامي دو سه سنگين به من آريد سبك. خيراب چرا شراب مي خوانندش

سرمست به ميخانه گذر كردم دوش. پيري ديدم مست و سبويي بر دوش. گفتم ز خدا شرم نداري اي پير. گفتا كرم از خداست مي نوش خموش

غم چند خوري به كار ناآمده پيش. رنج است نصيب مردم دور انديش. خوش باش و جهان تنگ مكن بر دل خويش. كز خوردن غم زرق نگردد كم و بيش

هفتاد و دو ملتند در دين كم و بيش. از ملتها عشق تو دارم در پيش. چه كفر و چه اسلام چه طاعت چه گناه. مقصود تويي بهانه بردار ز پيش

اين صورت كوزه جمله نقش است و خيال. عارف نبود هركه ندارد اين حال. بنشين قدح باده بنوش و خوش باش. فارغ شو از اين نقش و خيالات محال

كس خلد و جحيم را نديدست اي دل. گوئي كه از آن جهان رسيدست اي دل. امّيد و هراس ما بچيزي است كز آن. جز نام و نشاني نه پديدست اي دل

افسوس كه بي فايده فرسوده شديم. وز داس سپهر سرنگون سوده شديم. دردا و ندامتا كه تا چشم زديم. نابوده بكام خويش نابوده شديم

اي چرخ ز گردش تو خرسند نيم. آزادم كن كه لايق بند نيم. گر ميل تو با بي خرد و نا اهل است. من نيز چنان اهل و خردمند نيم

اي دوست بيا تا غم فردا نخوريم. وين يكدم عمر را غنيمت شمريم. فردا كه ازين دير فنا درگذريم. با هفت هزار سالگان سر بسريم

با نفس هميشه در نبردم چه كنم. وز كرده ي خويشتن بدردم چه كنم. گيرم كه زمن درگذراني به كرم. زين شرم كه ديدي كه چه كردم چه كنم

جانا من و تو نمونه پرگاريم. سر گرچه دو كرده ايم يكتن داريم. بر نقطه روانيم كنون دايره وار. تا آخر كار سر بهم باز آريم

چون نيست مقام ما در اين دير مقيم. پس بي مي و معشوقه خطائيست عظيم. تا كي ز قديم و محدث اي مرد حكيم. چون من رفتم جهان چه محدث چه قديم

در مسجد اگرچه با نياز آمده ام . حقّا كه نه از بهر نماز آمده ام. اينجا روزي سجاده دزديده ام. آن كهنه شدست باز بازآمده ام

دل فرق نمي كند همي دانه ز دام. رائيش بمسجد است و رائيش بجام. با اين همه ما و مي و معشوقه مدام. در ميكده پخته به كه در صومعه خام

دوشينه پي شراب مي گرديدم. افسرده گلي كنار آتش ديدم. گفتم كه چه كرده اي كه ميسوزندت. گفتا نفسي در اين چمن خنديدم

كو محرم راز تا بگويم يك دم. كز اول كار خود چه بودست آدم. محنت زده ي سرشته اي از گل غم. يكچند جهان بگشت و برداشت قدم

ما خرقه ي زهد بر سر خم كرديم. وز خاك خرابات تيمم كرديم. باشد كه درون ميكده دريابيم. آن عمر كه در مدرسه ها گم كرديم

مقصود ز جمله آفرينش مائيم. در چشم خرد جوهر بينش مائيم. اين دايره جهان چو انگشتري است. بي هيچ شكي نقش نگينش مائيم

ميلم به شراب ناب باشد دايم. گوشم به ني و رباب باشد دايم. گر خاك مرا كوزه گران كوزه كنند. آن كوزه پر از شراب باشد دايم

يك چند به كودكي باستاد شديم. يك چند ز استادي خود شاد شديم. پايان سخن شنو كه ما را چه رسيد. از خاك درآمديم و بر باد شديم

آن را كه وقوف است بر احوال جهان. شادي و غم جهان بر او شد يكسان. چون نيك و بد جهان بسر خواهد شد. خواهي همه درد باش و خواهي درمان

اسرار ازل را نه تو داني و نه من. وين حرف معما نه تو خواني و نه من. هست از پس پرده گفتگوي من و تو. چون پرده برافتد نه تو ماني و نه من

برخيزو مخور غم جهان گذران. بنشين و دمي به شادماني گذران. درطبع جهان اگر وفايي بودي. نوبت به تو خود نيامدي از دگران

چون حاصل آدمي در اين شورستان. جز خوردن غصه نيست تا كندن جان. خرم دل آنكه زين جهان زود برفت. و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان

روزي كه گذشت دگر از او ياد مكن. فردا كه نيامدست فرياد مكن. بر نامده و گذشته بنياد مكن. حالي خوش باش و عمر بر باد مكن

قومي متفكّرند در مذهب و دين. جمعي متحيّرند در شك و يقين. ناگاه منادئي درآيد ز كمين. كاي بيخبران راه نه آنست و نه اين

مسكين دل دردمند ديوانه ي من. هشيار نشد زعشق جانانه ي من. روزي كه شراب عاشقي دردادند. در خون جگر زدند پيمانه ي من

از آمدن و رفتن ما سودي كو. وز تار اميد ما پودي كو. چندين سر و پاي نازنينان جهان. ميسوزد و خاك مي شود دودي كو

اي رفته به چوگان قضا همچون گو. چپ ميرو و راست ميدو و هيچ مگو. كانكس كه تو را فكند اندر تك و پو. او داند و او داند و او داند و او

ناكرده گناه در جهان كيست بگو. آنكس كه گنه نكرد چون زيست بگو. من بد كنم و تو بد مكافات دهي. پس فرق ميان من و تو چيست بگو

از درس علوم جمله بگريزي به. واندر سر زلف دلبر آويزي به. زان پيش كه روزگار خونت ريزد. تو خون قنينه در قدح ريزي به

انديشه ي عمر بيش از شصت منه. هر جا كه قدم نهي بجز مست منه. زان پيش كه كاسه سرت كوزه كنند. تو كوزه ز دوش و قدح از دست منه

تا چند مسجد و نماز و روزه. در ميكده ها مست شو از در يوزه. خيّام بخور باده كه اين خاكِ تو را. گه جام كنند و گه سبو گه كوزه

تا كي غم آن خورم كه دارم يا نه. وين عمر بخوشدلي گذارم يا نه. پر كن قدح باده كه معلومم نيست. كاين دم كه فرو برم برارم يا نه

تن در غم روزگار بيداد مده. ما را زغم گذشتگان ياد مده. دل جز بسر زلف پريزاد مده. بي باده مباش و عمر بر باد مده

آن به كه ز جام باده دل شاد كني. وز نامده و گذشته كم ياد كني. وين عاريتي، روان زنداني را. يك لحظه ز بند عقل آزاد كني

آنها كه ز پيش رفته اند اي ساقي. در خاك غرور خفته اند اي ساقي. رو باده خور و حقيقت از من بشنو. باد است هر آنچه گفته اند اي ساقي

از آمدن بهار و از رفتن دي. اوراق وجود ما همي گردد طي. مي خور مخور اندوه كه فرمود حكيم. غم هاي جهان چو زهر و ترياقش مي

اي آنكه نتيجه چهار و هفتي. وز هفت و چهار دايم اندر تفتي. مي خور كه هزار بار بيشت گفتم. بازآمدنت نيست،چو رفتي رفتي

اي چرخ دلم هميشه غمناك كني. پيراهن خوشدلي من چاك كني. بادي كه بمن وزد تو آتش كنيش. آبي كه خورم در دهنم خاك كني

اي كاش كه جاي آرميدن بودي. يا اين راه دور را رسيدن بودي. كاش از پي صدهزار سال از دل خاك. چون سبزه اميد بردميدن بودي

بر كوزه گري پرير كردم گذري. از خاك همي نمود هر دم هنري. من ديدم اگر نديد هر بي خبري. خاك پدرم در كف هر كوزه گري

پيري ديدم به خانه ي خمّاري. گفتم نكني ز رفتگان اخباري. گفتا مي خور كه همچو ما بسياري. رفتند و خبر باز نيامد باري

تا در تن تست استخوان و رگ و پي. از خانه تقدير منه بيرون پي. گردن منه ار خصم بود رستم زال. منّت مكش ار دوست بود حاتم طي

چون آگهي اي پسر ز هر اسراري. چندين چه خوري بيهده هر تيماري. چون مي نرود به اختيارت كاري. خوش باش درين نفس كه هستي باري

داني كه سپيده دم خروس سحري. هر لحظه چرا همي كند نوحه گري. يعني كه نمودند در آيينه صبح. كز عمر شبي گذشت و تو بيخبري




:: بازدید از این مطلب : 9776
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48
تاریخ انتشار : 9 / 9 / 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: